tag:blogger.com,1999:blog-155865792024-03-06T04:04:13.130+03:30رسوای زمانههر چه کردیم که سخنی نگویم نشد ، دیدم که در این زمانه سکوت گناه است ، گناه هم انجام ندادن کار نیک است آری سکوت گناه است !بابک خرمدینhttp://www.blogger.com/profile/16515215024361591102noreply@blogger.comBlogger1125tag:blogger.com,1999:blog-15586579.post-742325674427893842009-11-26T21:19:00.006+03:302009-11-27T00:09:56.401+03:30سرگشته ام ! از کدام درد بنالم ؟<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiIDItJZXjQBQLXqUOSc6a6R51YjalyJsnzzxbyB56eY1TkmKB9i6Dle8nAYLzTYaTsUPjI0_Id4oKGli-O1G_uICVpAmHoZmbZUwkmyOjJFfF5EifIddAKMcvbcLioUAHVhAej/s1600/toil.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 255px; height: 400px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiIDItJZXjQBQLXqUOSc6a6R51YjalyJsnzzxbyB56eY1TkmKB9i6Dle8nAYLzTYaTsUPjI0_Id4oKGli-O1G_uICVpAmHoZmbZUwkmyOjJFfF5EifIddAKMcvbcLioUAHVhAej/s400/toil.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5408496566937882610" border="0" /></a><br /><div dir="rtl" style="text-align: justify;">من در اینه سخن می گویم<br /> با تو دارم سخنی<br /> با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد<br /> با توام ای همدرد<br /> با تو ام ای همزاد<br /> با تو ای مرد غریبی که در اینه می نگری<br /> گوش کن با تو سخن میگویم<br /> من غریب و تو غریب<br /> از همه خلق خدا<br /> تو به من همنفسی<br /> غیر تو همسخن و همدل من<br /> در همه ملک خدا نیست کسی<br /> های ای محرم من روی در روی تو فریاد کنم<br /> تا به دادم برسی<br /> خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده<br /> در تو بگریزم و دراینه با هم باشیم<br /> ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم<br /> برق اشک تو در اینه ی چشمت پیداست<br /> شرم از گریه مکن<br /> اشک همسایه ی ماست<br /> من و تو چون هر روز<br /> مات و خاموش به مهمانی اشک آمده اییم<br /> در دل ما اشک است<br /> اشک تنهایی و تنهایی ها<br /> اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها<br /> من و تو خاموشیم<br /> من و تو غمزده ایم<br /> من و تو همدل ماتمززده ایم<br /> گوش کن ای همزاد<br /> با زبان نگهم با تو سخن می گویم<br /> از نگاهم بشنو رخصت گفتار کجاست<br /> دل به یاران دروغین مسپار<br /> واژه ی یار دروغست بگو یار کجاست<br /> لحظه ی درد دل وموسم دلتنگی ها<br /> وعده ی ما وتو در عمق دل اینه است<br /> بهتر از اینه منزلگهدیدار کجاست<br /> با تو راز دل خود راگفتم<br /> آن کس است اهل بشارت که اشارت داند<br /> نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست<br /><br /><br />چیزی یا کسی نیست که بتواند آرامش را به وجودم باز گرداند ، هیچ سنگری نیست که بتوانم پشت آن خودم را حفظ کنم ، از همه جا رانده و مانده ام ، از اینکه نمی توانم به همنوعان خود کمکی کنم دو چندان دلگیر و ناراحت می شوم ! بیشتر از پیش به خدایی نیاز دارم اما ستیز من با خدایان مرا در تنگنایی بسیار بی رحم و خشن قرار داده است ، با دعا و دین هم کاری درست نمی شود چرا که امروز دین داران ظالم ترین انسان ها هستند .<br /><br />عجب دنیای رنگارنگ رنگباخته ای ساخته ایم ! یکی برای آزادی و دیگری برای زنده ماندن می جنگد ، دیگری را که می گویم فکر نان شب و گرسنگی مجالش نمی دهد وگرنه او نیز می داند زندگی بدون آزادی ، زندگی نیست .<br /><br />آن یکی موی سگش را رنگ می کند و بنده سکس در خیابان های ایران زمین سوار می کند ، این یکی گنجشک رنگ می کند آخر مگر شکم می گذارد که فکر زیر شکم باشد .<br /><br />زندگی بیشتر از این تخمی نمی شود ، نصف شب است جایی برای خواب پیدا نکردم ، باید بگردم گوشه ای را پیدا کنم و شب را با گرمای کارتن ها بگذرانم ! من را می گویی اول شب که شد از ولیعصر یکی را سوار کردم شب تا صبح در آغوش هم از گرما و لرزش لذت بردیم .<br /><br />فکر نمی کنم حکومت مقصر باشد اگر قرار است ما هم مانند حکومت غیرانسانی برخورد کنیم دیگر جای هیچ گله ای نیست ! یکی در ناز و نعمت هست و از بس غذا و خوراکی رنگارنگ می خورد و پس مانده می اندازد بیرون که شبی برایش تکرار نمی شود ؛ مادر نان خشک هم در خانه نداریم چه کنم گشنه ام هست ! بخواب برای صبح خدا بزرگ است . آخر مادر کدام خدا را می گویی ؟ او مگر می تواند ببیند که من اینگونه می خوابم ؟ چرا این همه بدبختی و فلاکت باید نصیب من شود ؟ عجب خدای ظالمی<br /><br /><span style="font-weight: bold;">دلم می خواست یکی بود برام نی یا فلوت می زد ! احساس درون انسان را دو چندان می کند اما ...</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;">منبع نوشت :</span><br /><ul><li>شعر غریب سروده مهدی سهیلی</li></ul><span style="font-weight: bold;"><br />پی نوشت : </span><br /><br /><a href="http://delawaz.blogfa.com/post-217.aspx">بر سر قایقش</a> اندیشه کنان ، قایق بان<br />دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:<br />"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد"<br /><br />سخت طوفان زده روی دریاست<br />نا شکیباست به دل قایق بان<br />شب پر از حادثه،<br />دهشت افزاست.<br /><br />بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان ، قایق بان<br />نا شکیباتر<br />بر می شود از او فریاد:<br />"کاش بازم<br />ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!"<br /></div>بابک خرمدینhttp://www.blogger.com/profile/16515215024361591102noreply@blogger.com0